معنی حد معین از چیزی

فارسی به عربی

معین

حریص، حلیف، قابل للتعیین، مساعد، معین، موکد


حد

حد، حدود، دعامه، صفقه، علامه، فتره، کمیه

عربی به فارسی

حد

کران , مرز , خط سرحدی , حد , حدود , کنار , پایان , اندازه , وسعت , محدود کردن , معین کردن , منحصر کردن


معین

مخصوص , ویژه , خاص , بخصوص , مخمص , دقیق , نکته بین , خصوصیات , تک , منحصر بفرد , معین , اخص

لغت نامه دهخدا

معین

معین. [م ُ](اِخ) نامی ازنامهای خدای تعالی.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).

معین. [م ُ](ع ص)(از «ع ون ») یار.(دهار). یاری دهنده.(غیاث)(آنندراج). یاریگر و مددکارو یار و یاور و دستگیر.(ناظم الاطباء):
از بهر آنکه شاه جهان دوستدار اوست
دولت معین اوست خداوند یار اوست.
منوچهری.
چو یکسر معین تو گشتند دیوان
وز ابلیس نحس لعین مستعینی.
ناصرخسرو.
چو تیغ علی داد یاری قرآن
علی بود بی شک معین محمد.
ناصرخسرو.
بدین امید عمری می گذاشتم که... یاری و معینی به دست آرم.(کلیله و دمنه). یار و معین از تو بیش دارد.(کلیله و دمنه). به هر طرفی می نگریست تا مگر ناصری یا معینی پیدا آید البته هیچکس را ندید.(جوامع الحکایات).
در میان حق و باطل فرق کن
باش چون فاروق مر حق را معین.
خاقانی.
ای ملکوت و ملک داعی درگاه تو
ظل خدایی که باد فضل خدایت معین.
خاقانی.
نگاهدار و معینت خدای بادکه هرگز
بجز خدای نباشد نگاهدار معین را.
سعدی.

معین. [م ُ ع َی ْ ی َ](ع ص، اِ) مقررشده.(غیاث). مخصوص و مقرر کرده شده.(آنندراج). ثابت و برقرار و مخصوص و محقق و معلوم.(ناظم الاطباء). تعیین شده:
بی نمودار طبع صافی تو
صورت مکرمت معین نیست.
مسعودسعد.
آنکه نه راهبری معین ونه شاهراهی پیدا.(کلیله و دمنه). مخایل نجابت بر ناصیه ٔ او معین و دلایل شهامت بر جبین او مبین.(سندبادنامه ص 42). بر هریک از سایر بندگان و حواشی خدمتی معین است.(گلستان). تا خدمتی که بر بنده معین است بجای آورد.(گلستان).
زنان را به عذر معین که هست
ز طاعت بدارند گه گاه دست.
(بوستان).
ای متقی گر اهل دلی دیده ها بدوز
کایشان به دل ربودن مردم معینند.
سعدی.
ترا خود هرکه بیند دوست دارد
گناهی نیست بر سعدی معین.
سعدی.
چون قوت نامیه و قوت حسی که آرام جایشان اندامهایی است معین.(مصنفات باباافضل ج 2 ص 45). || جامه ٔ منقش به چهارخانه های خرد همچون چشم گاو.(منتهی الارب). جامه ٔ منقش و رنگارنگی که در آن نقشهای چهارگوشه ٔ خرد مانند چشم گاو باشد.(ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد). || به چشمه. چشمه چشمه. به صورت چشمها نگار کرده. منقش به صورت چشم. به صورت چشم.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
زبان مار من یعنی سر کلک
کزو شد مهره ٔ حکمت معین.
خاقانی(یادداشت ایضاً).
|| گاو نر سیاه مابین پیشانی.(منتهی الارب). گاوی که میان دو چشم وی سیاه باشد.(ناظم الاطباء). گاو نر و او را به جهت بزرگی چشمانش و یا به جهت سیاه و سپیدی آن چنین گویند.(از اقرب الموارد). || گشن گاو که به ترکی بوقا نامندش. و گشنی است از گاو.(منتهی الارب). گشن از گاوان.(ناظم الاطباء).

معین. [م َ](ع ص) آب روان.(دهار). آن آب که می بینند چون می رود.(مهذب الاسماء). آب روان بر روی زمین.(ترجمان القرآن). جاری و روان.(غیاث)(آنندراج): و حصاری محکم در میان شهر و خندقی که به آب معین برده اند.(فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 129).
- ماء معین، آب روان روشن و پاک. ماء معیون.(منتهی الارب). آب ظاهرو جاری بر روی زمین که آن را بتوان دید.(از اقرب الموارد). و رجوع به ترکیب ماء معین ذیل ماء شود.
|| خوب. گرامی. پسندیده. مطلوب: غث و سمین و معین و مهین آن را وزنی نهند.(سندبادنامه ص 245). از هرچه حادث شود غث و سمین و معین و مهین و صلاح و فساد و خیر و شر بدانی.(سندبادنامه ص 87). || چشم کرده.(منتهی الارب). چشم کرده. چشم زده.(ناظم الاطباء)(از محیط المحیط).

معین. [م ُ ع َی ْ ی ِ / م ُ ع َی ْ ی َ](ع ص، اِ) شکل لوزی را گویند یعنی شکل مربع متساوی الاضلاعی که زاویه های آن قائمه نباشند.(ناظم الاطباء). نزد مهندسان شکل مسطح چهارضلعی متساوی الاضلاعی است که زوایای آن قائمه نباشد و زوایای متقابل در آن متساوی باشند. و شاید این کلمه به جهت شباهت به چشم مأخوذ از عین باشد.(از کشاف اصطلاحات الفنون)(از محیط المحیط). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود.
- شبیه معین، سطح چهارضلعی که اضلاع و زوایای متقابل آن برابرو زوایای آن غیرقائمه باشند.(از کشاف اصطلاحات الفنون)(از محیط المحیط). متوازی الاضلاع.
- مربع معین، لوزی.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


حد

حد. [ح َدد] (ع مص) دفع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || منع. بازداشتن از کاری. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || تیز کردن، چنانکه کارد را با سوهان و سنگ و جز آن. || اندازه کردن. || تمیز دادن چیزی از چیزی. جدا کردن چیزی را از چیزی. پدید کردن. (از منتهی الارب). || کناره ٔ چیزی پدید کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب). || (اصطلاح منطق) تعریف کردن. || خشم گرفتن بر. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). تیز کردن برکسی. (تاج المصادر بیهقی). || حد بر کسی براندن. (تاج المصادر بیهقی). حد زدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || جامه ٔ سوک پوشیدن زن در سوک شوی. جامه ٔ سوک پوشیدن زن بعد از وفات زوج. (از منتهی الارب). || تیز گردیدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || پیوسته ماندن در آن و نگذاشتن آن را. (منتهی الارب). || (اِمص) تیزی. تندی. برندگی. (آنندراج):
بطول و عرض و رنگ و گوهر و حد
چو خورشیدی که درتابد ز روزن.
منوچهری [در صفت شمشیر ممدوح].

فرهنگ عمید

حد

اندازه، مقدار،
کرانه، مرز،
(اسم) [جمع: حُدُود] حائل و حاجز میان دو چیز،
کناره و انتهای چیزی،
(فقه) عقوبت و مجازات شرعی برای گناهکار و مجرم، مانندِ تازیانه زدن شراب‌خوار،
[قدیمی] تمیز دادن چیزی از چیزی،
[قدیمی] پدید کردن کنارۀ چیزی،
[قدیمی] برای زمینی حد و مرز قرار دادن،
[قدیمی] تیزی، برندگی،
[قدیمی] تیزی شراب،

معادل ابجد

حد معین از چیزی

220

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری